میدونی. دو سه روزه دوباره همش یاد این میفتم که چقدر آستانه ی تحمل دردم بالاست. خودمم باورم نمیشه چقدر قوی و با قدرت گذروندم اون روزا رو هیشکی، عمق و وسعت دردو درک نمیکرد. تحمل این از همه سختتر بود. واقعا درست میگفت که پوستم نشون نمیداد . ـــــــ یه روز صبح زود که از شدت درد کلی تو دلم با خدا حرف زدم و التماسش کردم که "نگا کن. من حتی نمیتونم بخوابم از درد، اقلا یه کاری برام بکن که خوابم بره، خواااااهش میکنم منو بخوابون!"، بابا اومد دم در اتاق بهم
میدونی. اتاقم یا بهتره بگم اتاقکم پارسال این موقع امنترین جای خونه بود تقریبا. از نظر کارشناسای زله و ایمنی. اکنون اما وحشتزاترین نقطهست از نظر امنیت هنگام زله! تمام وسایلمو منتقل کردم تو همین چاردیواری. تمامشو! خرداد که رفتم طبسوزنی و سرپاشدم، اول کاری که کردم این بود که تختمو بلند کردم به دیوار چسبوندم! که دیگه نباشه! که دیگه روش نخوابم! انقدر ازش خسته شده بودم. یکسال تمام فقط روی تخت گذشته بود.
درباره این سایت